درباره وبلاگ


با سلام خدمت بازدیدکنندگان عزیز,امیدواریم که از دیدن این وب سایت لذت برده باشید و با نظرات پربارتان ما را یاری فرمایید. مدیریت وب سایت شهید نیما سرمد
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 82
بازدید کل : 51326
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 82
بازدید کل : 51326
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1





مدت زمان حضور شما در سایت:
شـــــهید نیــــــما ســــــــرمد




 


 

صدای اذان از رادیو ماشین به گوش رسید، جوانی كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقای راننده! می خواهم نماز بخوانم.

راننده با بی تفاوتی و بی خیالی گفت: برو بابا حالا كی نماز می خواند! بعدش هم توجهی به این مطلب نكرد، ولی جوان با جدیت گفت: به تو می گویم نگهدار!...


نماز

راننده فهمید كه او بسیار جدی است، گفت: اینجا كه جای نماز خواندن نیست، وسط بیابان، بگذار به یك قهوه خانه یا شهری برسیم، بعد نگه می دارم.

خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره ای جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشین را در كنار جاده نگه داشت، جوان پیاده شد و نمازش را با آرامش و طمأنینه خواند، من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در كنار هم نشستیم و ماشین حركت كرد از او پرسیدم: چه چیز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خواندید؟

گفت: من به امام زمانم، حضرت ولی عصر(عج) تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم.

تعجب من بیشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چیز تعهد دادید؟

گفت: من قضیه و داستانی دارم كه برایتان بازگو می كنم، من در یكی از كشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس می خواندم، چند سالی بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در یك بخش كوچک بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود كه اكثر اوقات با ماشین این مسیر را طی می كردم. ضمناً در این بخش، یک اتوبوس بیشتر نبود كه مسافران را به شهر می برد و بر می گشت.

در سختی ها متوسل به امام زمان(عج) می شدیم و وقتی كارها به بن بست می رسید از او كمک و یاری می خواستیم، این بود كه دلم شكست و اشكم جاری شد، با خود گفتم: یا بقیة اللَّه! اگر امروز كمكم كنی تا به مقصدم برسم، قول می دهم و متعهد می شوم كه تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم

برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را می دادم، پس از سال ها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید، درس هایم را خوب خوانده بودم، آماده بودم برای آخرین امتحان سوار  اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه، اتوبوس در حالی كه پر از مسافر بود راه افتاد، من هم كتاب جلویم باز بود و می خواندم، نیمی از راه آمده بودیم كه یكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پایین رفت و كاپوت ماشین را بالا زد، مقداری موتور ماشین را نگاه كرد و دستكاری نمود، آمد استارت زد، ماشین روشن نشد، دوباره و چندین بار همین كار را كرد، اما فایده ای نداشت، (این وضعیت) طولانی شد و مسافران آمده بودند كنار جاده نشسته و بچه های شان بازی می كردند و من هم دلم برای امتحان شور می زد و ناراحت بودم، چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود، وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمی كرد كه با آنبروم، نمی دانستم چه كنم، در اضطراب و نگرانی و ناامیدی به سر می بردم، تا شهر هم راه زیادی بود كه نمی شد پیاده بروم، پیوسته قدم می زدم و به ماشین و جاده نگاه می كردم كه همه تلاش های چندساله‌ام از بین می رود و خیلی نگران بودم.

یكباره جرقه ای در مغزم زد كه ما وقتی در ایران بودیم در سختی ها متوسل به امام زمان(عج) می شدیم و وقتی كارها به بن بست می رسید از او كمک و یاری می خواستیم، این بود كه دلم شكست و اشكم جاری شد، با خود گفتم: یا بقیة اللَّه! اگر امروز كمكم كنی تا به مقصدم برسم، قول می دهم و متعهد می شوم كه تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم.

پس از چند دقیقه آقایی از آن دورها آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف می زد). راننده گفت: نمی دانم هر كار می كنم روشن نمی شود. مقداری ماشین را دست كاری كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!

چند استارت كه زد ماشین روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشین گشتند و من امیدی در دلم زد و امیدوار شدم، همین كه اتوبوس می خواست راه بیفتد، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: «تعهدی كه به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت!» و بعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم. فهمیدم كه حضرت بقیة اللَّه امام عصر(عج) بوده، همین طور اشك می‌ریختم كه چقدر من در غفلت بودم. این بود سرگذشت نماز اول وقت من. 



سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 14:51 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

ساختمانی به شکل اثر انگشت در تایلند - facebookironi.rozblog.com

 



چهار شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 8:18 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

آیا میتوانید ؟ - facebookironi.rozblog.com

 



چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 1:17 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

کیوی

 

کیا کیوی دوست دارن ؟



سه شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, :: 6:48 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

آیفون تصویری زورکی - facebookironi.rozblog.com

 

اینجاست که میگن هنر نزد ایرانیان است و بس !!!!

آیفون تصویری زورکی!



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 23:47 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

شما هم همین اعتقادو دارید؟ - facebookironi.rozblog.com

 



سه شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 9:44 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

 

 

وقتی مامان باباها با بچه ها تنها میشن - facebookironi.rozblog.com

 



سه شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 10:38 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

واقعا بعضی موقع ها حس هیچ کاری نیست - facebookironi.rozblog.com

 



سه شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 6:32 ::  نويسنده : محمدعلی


 


 

پیشی راحتی - facebookironi.rozblog.com

 



سه شنبه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 9:28 ::  نويسنده : محمدعلی

 


 

 

زنده یاد منوچهر نوذری - facebookironi.rozblog.com

 

شعر سنگ مزار زنده یاد منوچهر نوذری:
 

زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقی از این بهتر كه خلقی را بخندانی
"یادش گرامی"



سه شنبه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 8:26 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

 

 

کوتاه قد ترین مرد و زن جهان در یک عکس - facebookironi.rozblog.com



سه شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 8:24 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

پارکینگ - facebookironi.rozblog.com


 



سه شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 8:22 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

خدایا !

افریدی رایگان

روزی ام دادی رایگان

پس بیامرز رایگان

که تو خدایی نه بازرگان .

 

 

خواجه عبد االه انصاری



سه شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 10:52 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 
 گزارش سه نسل تحقیقات انجام شده در آمریکا ثابت می کند که اکثر بانوان در انجام این ۸ کار از مردان بهترند.

رهایی از شکست عشقی

بر طبق تحقیق انجام شده از ۱۰۰۰ فرد مجرد در مجله Journal of Health and Social Behavior مشخص شده که مردان در هنگام شکست عشقی، زمان بیشتری را نسبت به زنان در ناراحتی و غم ناشی از جدایی و شکست سپری می کنند.

رانندگی در شهر

تحقیقات ترافیکی انجام شده در سال ۲۰۱۰ نشان می دهد که ۸۰٪ عاملین تصادفات شهری مردان بوده اند. زنان به سبب رعایت احتیاط کمتر از مردان دچار حادثه می شوند.

تحصیلات آکادمیک

بر طبق آمار Bureau of Labor ، دانشگاه ها به ازای هر ۱۰۰ مردی که فارغ التحصیل می شوند، ۱۸۵ زن را فارغ التحصیل می کنند. آنها تخمین می زنند که تا سال ۲۰۱۶ میلادی، ۶۱٪ لیسانس ها، ۶۳٪ فوق لیسانس ها و ۵۸٪ فارغ التحصیلان مقطع دکترا زن باشند.

آدرس دادن و راهبری

محققان دانشگاه سنت جوزف در فیلادلفیا گروهی از مردان و زنان را تحت آزمایش قرار دادند تا آدرس مکان های توریستی محبوب را بدهند و به طور کامل شرح دهند که چگونه می توان به آنجا رسید. آنها به این نتیجه رسیدند که خانمها خیلی دقیق تر از آقایان انجام می دهند. محققان معتقدند که بانوان هنگام آدرس دادن پس از اندکی مکث و بررسی کل مسیر آنرا به زبان می آورند و این در حالی است که آقایان به محض اینکه از آنها سوال می پرسید، شروع به پاسخ دادن می کنند و در حین پاسخ دادن مدام خود را تصحیح می کنند.

سرمایه گذاری

مردها بیشتر از زنان در فروش سهام خود دچار اشتباه می شوند و ضرر بیشتر شامل حالشان می شود. مطالعه در سال ۲۰۰۹ نشان می دهد که سرمایه بانوان شرکت کننده در بازار بورس بین سالهای ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴ با ۱۰٪ رشد همراه بوده و این رقم ۳٪ از رشد کل شاخص بورس و ۴٪ از میزان رشد متوسط سرمایه مردان بالاتر بوده است.

حافظه‌ی بهتر

۲ مطالعه جدید اثبات کردند که زنان ۵ درصد بیشتر از مردان قدرت به خاطر سپاری کلمات و چهره ها را دارند. همینطور تحقیقات انجام شده در سال ۲۰۰۸ که در سوئد انجام شد، نشان داد که زنان قدرت بیشتری در حفظ کلمات، اشیا و تصاویر در ذهنشان دارند.

چکش زدن

زنان ۱۰٪ از مردان در وارد کردن ضربه توسط چکش دقیق تر اند و ضربه را با نیروی متناسب وارد می کنند. این نتایج را دانشگاه ماساچوست پس از انجام تحقیقات بر روی زنان و مردان اعلام نمود.

گویندگی اخبار

محققان سوییسی بر این باورند که اخباری که توسط گویندگان زن گفته می شوند، اعتبار بیشتری را نزد بینندگان به نسبت اخبار گفته شده توسط مردان کسب می کنندچ



سه شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 8:48 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

نیا باران زمین جاي قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب می دانم

گل در عقد زنبور است اما یک طرف سوداي بلبل

یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست می دارد

 نیا   باران پشیمان می شوي از امدن



سه شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 3:44 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

 

 

كيا اينجوري ميرن مسافرت؟

 



سه شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

انصافه؟ - facebookironi.rozblog.com

 



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

خدایا!کمکم کن که بتوانم پنجره دلم راروبه حقیقت بگشایم.

خدایا‍!یاریم کن که مرغ خسته دلم راکه دیری است دراین قفس زندانی است،درآسمان آبی عشق توپروازدهم.

خدایا!توخودمیدانی که بدترین دردبرای یک انسان دورماندن ازحقیقت خویشتن ورهاشدن درگرداب فراموشی وسردرگمی است...

...پس توای کردگاربی همتا!مرایاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم تابتوانم روزبه روز،به توکه سرچشمه تمام حقیقتهایی نزدیکترشوم.

خدایا!همیشه گفته ام که تورادوست دارم..حالاهم باتمام وجود فریاد میزنم:

خدایا...دوستت دارم...دوستت دارم

خدایاشرمنده ام اززیادی گناهانی که انجام داده ام،شرمنده ام.

خدایا!مرافرصتی ده تاپاک بودن راتجربه کنم وبتوانم حتی برای یک لحظه آنچه باشم که تومیخواهی.



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:28 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

 

 

یه اسب زیبا با چوب - facebookironi.rozblog.com

 



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:26 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

 

خدایا! چرا در این اتش مرا می سوزانی؟

مگر این نه آن آتشی است که خود مرا درونش قرار دادی..

پس چرا مانند ابراهیم ان را برایم گلستان نمی کنی!

مگر ابراهیم خود را به تو نسپرد خب من هم خود را به تو سپردم.

مگر ابراهیم صبر نکرد خب من هم صبر کردم.

ولی در روزگار من معنی الفاظ تفاوت پیدا کرده به گذشت می گویند حماقت. به صبر می گویند نادانی، به لطف می گویند وظیفه به ترس می گویند هوشیاری و به دروغ می گویند مصلحت......

و هیچ کس صداقت و حقیقت را باور نمی کند..

با این همه  می خواهم اتش شک و بدبینی جهالت و نادانی  غرور و تکبر را خاموش کنی تا کمی به مقام ابراهیم نزدیک شویم.



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:23 ::  نويسنده : محمدعلی

 


 

الان کیبرد اون وسط دقیقا چی میگه - facebookironi.rozblog.com

 



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:22 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

 

خدایا! چرا در این اتش مرا می سوزانی؟

مگر این نه آن آتشی است که خود مرا درونش قرار دادی..

پس چرا مانند ابراهیم ان را برایم گلستان نمی کنی!

مگر ابراهیم خود را به تو نسپرد خب من هم خود را به تو سپردم.

مگر ابراهیم صبر نکرد خب من هم صبر کردم.

ولی در روزگار من معنی الفاظ تفاوت پیدا کرده به گذشت می گویند حماقت. به صبر می گویند نادانی، به لطف می گویند وظیفه به ترس می گویند هوشیاری و به دروغ می گویند مصلحت......

و هیچ کس صداقت و حقیقت را باور نمی کند..

با این همه  می خواهم اتش شک و بدبینی جهالت و نادانی  غرور و تکبر را خاموش کنی تا کمی به مقام ابراهیم نزدیک شویم.



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:18 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


و خدایی که همین نزدیکی است

پشت پلک نفس ثانیه ها

پشت آیین قشنگِ بودن

و خدایی که در این نزدیکی است

پشت دریاچه ی رنگین نگاه

پشت پرچین سکوت

روبروی دل ماه...

وخدا نزدیک است

به دل کوچک باغ

به نیازمن و تو

به تمام تپش ثانیه ها

به غروبی که قشنگی دارد

به طلوعی که صداقت دارد

و خدا نزدیک است به دل ماهی دل...



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:15 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 


 

 

به این میگن خلاقیت - facebookironi.rozblog.com

 

 



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:14 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

 

 

چقدر از آسمان دورم!

چقدر رنگ زمین گرفته دلم!

چقدر غرق ظلمتم، چقدر دلتنگ نورم!

از آسمان به زمین نیامدیم برای رنگ زمین گرفتن

اینجا قرار بود نقطه ی پروازم شود تا خدا

اینجا قرار بود همانی شوم كه او می پسندد

خودش تو را به یادم آورد، خودش تو را در دلم نشاند

دلم به دستت ای رابط میان زمین و آسمان

ای امام هدایت، ای مهدی دلم به دستت...



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 10:9 ::  نويسنده : محمدعلی

 

 

آنچه می‌آید خاطره‌ای است از حجت‌الاسلام مسلم داوود نژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاه‌های استان اصفهان است

دو سه روزی بود به همراه دختران دانشجو برای سفر زیارتی به مشهد مشرف شده بودیم. بک روز عصر در سالن عمومی هتل در حال مطالعه بودم که متوجه شدم پنج نفر از دختران هم‌سفر ما با وضعیت آرایش کرده بسیار نامناسب و پوشش مانتو بسیار بد می‌خواهند از هتل خارج شوند!

با تعجب سر گرداندم، آن که خودش از دیگران تابلوتر بود را صدا زدم!

با تردید به طرف من آمد احتمالاً آن لحظه خودش را برای برخورد تند من آماده کرده بود. اما من هم مثل کسی که هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم : «فکر نمی‌کنم با این وضعیت ظاهری، شما را به حرم آقا امام رضا (ع) راه بدهند»

گفت: «ولی ما حرم نمی‌خواهیم بریم ، می‌خواهیم بازار برویم برای خریدن عطر طبیعی»

نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان دهم، من این افراد را آورد بودم مشهدکه مثلاً تحت تأثیر جو قرار گرفته و با عنایت آقا متحول شوند، حالا این‌گونه بیرون بروند باعث به گناه افتادن زائران حرم امام رضا در بازار می‌شوند. همان لحظه توسل دو سه ثانیه‌ایی به آقا پیدا کردم که یک لحظه گفت: «راستش حاج آقا ما چیزی از عطر طبیعی نمی‌دانیم می‌خواستیم از شما درخواست کنیم با ما بیایید ولی بچه‌ها ترسیدند این حرف را به شما بزنیم یا وقت نداشته باشید یا عصبانی بشوید به خاطر اینکه ما...»

یک لحظه پیش خودم گفتم : «فرصت مناسبی برای امر به معروف»

در جوابشان گفتم : «من وقت دارم ولی مشکلی وجود دارد! اگر مشکل را به کمک شما حل کنم. برای خرید به یک فروشگاه معروف عطر فروشی به نام عطر سید جواد می برمتان که مرغوب‌ترین عطرها را بخرید»

بسیار خوشحال شد بچه‌های دیگر گروه 5 نفره را صدا زد و قضیه را به آن‌ها گفت .

یکی از آن‌ها سوال کرد: «خوب چه کمکی برای رفع مشکل شما از دست ما بر می‌آید ؟»

گفتم: «مشکل اینجاست که من به هیچ وجه نمی‌توانم با وضعیت پوشش فعلی شما، همراه شما بیایم»

هنوز حرف من تمام نشده سریع به طرف اتاقشان رفتند و پنج دقیقه بعد پنج دختر چادری برگشتند!

دیدم تنور حسابی داغ است گفتم : «آخه بازم یک مشکل دیگه است!»

با تعجب گفتند: «چیه حاج آقا ، قول می‌دهیم موهایمان از چادر بیرون نیاید!»

گفتم نه مشکل وضعیت آرایش شما است !؟ من نمی‌توانم با این وضعیت همراه شما بیایم!

قبول کردند و بالاخره با هر وضعیت بود وضعیت ظاهری آن‌ها از مانتویی به چادری از 100درصد آرایش به 20 درصد کاهش پیدا کرد!

وارد بازار رضا شدیم! بازار حسابی شلوغ بود. من با فاصله چند قدمی جلوتر از خواهران حرکت می‌کردم که حساسیتی ایجاد نشود. تا رسیدن به عطرفروشی سید جواد باید نصف بازار رضا را می‌رفتیم!

در بین راه احساس کردم دستی به شانه‌های من برخورد می‌کند! برگشتم دیدیم یکی جوانی حدوداً 25 ساله با محاسنی بلند با اخم و عصبانیت به من نگاه می‌کند! بدون سلام یا مقدمه‌ای گفت: « حاج آقا شما خجالت نمی‌کشی؟»

گفتم : «سلام علیکم ! خجالت؟! خجالت برای چی؟!» داشتم شوکه می‌شدم، توقف کردم خواهران که چند متری از من عقب بودند به من رسیدند گفتم: «شما تشریف ببرید الان من می یام!»

با عصبانیت ادامه داد : « من تعجب می‌کنم شما چرا از امام رضا(ع) حیا نمی‌کنید!»

گفتم: « عزیز من! اگر مشکلی پیش آمده بگو تا حلش کنیم.»

گفت : «چه مشکلی از این بیشتر که زن و خانواده شما که پشت سر شما می آمدن با وضعیت آرایش کرده به بازار آمدن! شما چیزی به آن‌ها نمی گید! واقعاً از شما که این لباس را می‌پوشید تعجب داره!»

واقعاً نمی‌دانستم چه جوابی به این دوستی که نهی از منکر را بر خود واجب می‌دانست ولی عجول بود بدهم.

گفتم : «آخه برادر من! عزیز من ! اول سوال بپرسید که این افراد چه نسبتی با من دارند و برای چه همراه من هستند بعد افراد را مورد اتهام قرار دهید!»

بدون معطلی گفت: «چه فرقی می کنه» معلوم نبود از کجا من را تعقیب می‌کرده تا با وجود پنج و شش متر فاصله در بازار شلوغ رضا متوجه شده این افراد همراه من هستند!

گفتم: « برادر من! این افراد، دخترانی هستند که چند نفرشان اولین بارشان هست چادر می‌پوشند حتی بعضی خانواده‌های ان‌ها هم مخالف حجاب هستند حالا من با زبان محبت تا این اندازه وضعیت پوششان را کامل کرده‌ام چرا عجولانه قضاوت می‌کنید و مردم را با این روش از دین فراری می‌دهید؟»

به یاد حرف‌های مرحوم آیت الله مختاری (ره) افتادم که نقل می‌کرد: «در محضر حضرت آیت العظمی مرعشی نجفی(ره) بودیم . مردی لات و گردن کلفت مدتی بود حسابی دور آقا می‌چرخید و خودش را به آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)نسبت می‌داد. به طوری که همه فهمیده بودن این مرد لات، مرید آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)است . یک روز که برای وضو به وضوخانه رفته بودم، با کمال تعجب دیدم این مرد لات وضو می‌گیرد، وقتی به اطرافش نگاه می‌کند می‌بیند کسی نیست، مس پا را روی کفش می‌کشد و حوصله‌ی کفش در آوردن ندارد! خدمت حضرت ایت العظمی مرعشی نجف(ره) رسیدم و با نارحتی تمام گفتم: آقا این مرد لاتی که همه مردم خبر دارند مرید شما شده، این‌گونه وضو می‌گیرد، اگر کسی بببند برای شما زشت است! حضرت ایت العظمی مرعشی نجفی(ره) لبخندی زد و گفت اقای مختاری! می‌دانم این‌گونه وضو می‌گیرد! اما من با محبت نماز خوانش کردم اگر تو راست می‌گویی با محبت کفشش را از پایش بیرون آور. فقط مواظب باش از نماز فراریش ندهی!»

منبع: خاطرات حجت‌الاسلام مسلم داوود نژاد
 


چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 23:38 ::  نويسنده : محمدعلی

راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

گناهان یک روز او عبارت بودند از:

•  سجده نماز ظهر طولانی نبود.
•  زیاد خندیدم.
•  هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... !



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 23:36 ::  نويسنده : محمدعلی

 بهلول دزدخود را در قبرستان مى جوید

 آورده اند که شبى دزدى به خانه بهلول زد و هستى او را به سرقت برد ناگاه دیدند بهلول عصاى خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست از او پرسیدند اینجا چرا نشسته اى؟ گفت: خانه ام را دزد زده است. دنبال او مى گردم و منتظرم تا بیاید چون مى دانم که آخرش دزد خانه مرا اینجا مى آورند.

نشسته ام جلو او را بگیرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه کنم گفتند آخر او چیزى همراه خود به قبرستان نمى آورد که تو از او بگیرى پرسید پس اموالى که دزدیده چه مى کند؟ گفتند زنده ها تمامى آنها را از او مى گیرند بهلول گفت آه مردم شهرى که دزدها را لخت مى کنند من چگونه در میان آنها بیایم و زندگى نمایم.
در این اثنا جنازه اى را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پیدا کردم به او گفتند آهسته که این جنازه حاج آقاى ---- است که مى آورند گفت مى دانم دزد روز من همین شخص است و همین جا مى نشینم تا اینکه دزد شبم را نیز بیاورند زیرا قبرستان بهترین دروازه هاى دزد بگیر است پرسیدند چه طور این شخص ثروتمند دزد روز توست؟ براى اینکه زکات مال ما فقرا است و این شخص چون زکات مال خود را نداده است پس یک عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزدیده است.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : محمدعلی

 

هر زمان شایعه ای را شنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید،این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید...

روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی

در مورد یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد لحظه ای صبر کن. قبل از این که به من چیزی بگویی از تو میخواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت بله درست است.

قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی ، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد نه،فقط در موردش شنیده ام.سقراط گفت:بسیار خوب پس واقعاً نمی دانی که خبر درست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،،،،پرسش خوبی،،،،آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی بگویی،خبر خوبی است؟مرد پاسخ داد نه برعکس.سقراط ادامه داد:پس می خواهی خبر بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی بگویی ، برایم سودمند است؟مرد پاسخ داد نه،

سقراط نتیجه گیری کرد:اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است،پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟


پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:58 ::  نويسنده : محمدعلی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد