درباره وبلاگ


با سلام خدمت بازدیدکنندگان عزیز,امیدواریم که از دیدن این وب سایت لذت برده باشید و با نظرات پربارتان ما را یاری فرمایید. مدیریت وب سایت شهید نیما سرمد
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 51329
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 51329
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1





مدت زمان حضور شما در سایت:
شـــــهید نیــــــما ســــــــرمد




 

 

آنچه می‌آید خاطره‌ای است از حجت‌الاسلام مسلم داوود نژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاه‌های استان اصفهان است

دو سه روزی بود به همراه دختران دانشجو برای سفر زیارتی به مشهد مشرف شده بودیم. بک روز عصر در سالن عمومی هتل در حال مطالعه بودم که متوجه شدم پنج نفر از دختران هم‌سفر ما با وضعیت آرایش کرده بسیار نامناسب و پوشش مانتو بسیار بد می‌خواهند از هتل خارج شوند!

با تعجب سر گرداندم، آن که خودش از دیگران تابلوتر بود را صدا زدم!

با تردید به طرف من آمد احتمالاً آن لحظه خودش را برای برخورد تند من آماده کرده بود. اما من هم مثل کسی که هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم : «فکر نمی‌کنم با این وضعیت ظاهری، شما را به حرم آقا امام رضا (ع) راه بدهند»

گفت: «ولی ما حرم نمی‌خواهیم بریم ، می‌خواهیم بازار برویم برای خریدن عطر طبیعی»

نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان دهم، من این افراد را آورد بودم مشهدکه مثلاً تحت تأثیر جو قرار گرفته و با عنایت آقا متحول شوند، حالا این‌گونه بیرون بروند باعث به گناه افتادن زائران حرم امام رضا در بازار می‌شوند. همان لحظه توسل دو سه ثانیه‌ایی به آقا پیدا کردم که یک لحظه گفت: «راستش حاج آقا ما چیزی از عطر طبیعی نمی‌دانیم می‌خواستیم از شما درخواست کنیم با ما بیایید ولی بچه‌ها ترسیدند این حرف را به شما بزنیم یا وقت نداشته باشید یا عصبانی بشوید به خاطر اینکه ما...»

یک لحظه پیش خودم گفتم : «فرصت مناسبی برای امر به معروف»

در جوابشان گفتم : «من وقت دارم ولی مشکلی وجود دارد! اگر مشکل را به کمک شما حل کنم. برای خرید به یک فروشگاه معروف عطر فروشی به نام عطر سید جواد می برمتان که مرغوب‌ترین عطرها را بخرید»

بسیار خوشحال شد بچه‌های دیگر گروه 5 نفره را صدا زد و قضیه را به آن‌ها گفت .

یکی از آن‌ها سوال کرد: «خوب چه کمکی برای رفع مشکل شما از دست ما بر می‌آید ؟»

گفتم: «مشکل اینجاست که من به هیچ وجه نمی‌توانم با وضعیت پوشش فعلی شما، همراه شما بیایم»

هنوز حرف من تمام نشده سریع به طرف اتاقشان رفتند و پنج دقیقه بعد پنج دختر چادری برگشتند!

دیدم تنور حسابی داغ است گفتم : «آخه بازم یک مشکل دیگه است!»

با تعجب گفتند: «چیه حاج آقا ، قول می‌دهیم موهایمان از چادر بیرون نیاید!»

گفتم نه مشکل وضعیت آرایش شما است !؟ من نمی‌توانم با این وضعیت همراه شما بیایم!

قبول کردند و بالاخره با هر وضعیت بود وضعیت ظاهری آن‌ها از مانتویی به چادری از 100درصد آرایش به 20 درصد کاهش پیدا کرد!

وارد بازار رضا شدیم! بازار حسابی شلوغ بود. من با فاصله چند قدمی جلوتر از خواهران حرکت می‌کردم که حساسیتی ایجاد نشود. تا رسیدن به عطرفروشی سید جواد باید نصف بازار رضا را می‌رفتیم!

در بین راه احساس کردم دستی به شانه‌های من برخورد می‌کند! برگشتم دیدیم یکی جوانی حدوداً 25 ساله با محاسنی بلند با اخم و عصبانیت به من نگاه می‌کند! بدون سلام یا مقدمه‌ای گفت: « حاج آقا شما خجالت نمی‌کشی؟»

گفتم : «سلام علیکم ! خجالت؟! خجالت برای چی؟!» داشتم شوکه می‌شدم، توقف کردم خواهران که چند متری از من عقب بودند به من رسیدند گفتم: «شما تشریف ببرید الان من می یام!»

با عصبانیت ادامه داد : « من تعجب می‌کنم شما چرا از امام رضا(ع) حیا نمی‌کنید!»

گفتم: « عزیز من! اگر مشکلی پیش آمده بگو تا حلش کنیم.»

گفت : «چه مشکلی از این بیشتر که زن و خانواده شما که پشت سر شما می آمدن با وضعیت آرایش کرده به بازار آمدن! شما چیزی به آن‌ها نمی گید! واقعاً از شما که این لباس را می‌پوشید تعجب داره!»

واقعاً نمی‌دانستم چه جوابی به این دوستی که نهی از منکر را بر خود واجب می‌دانست ولی عجول بود بدهم.

گفتم : «آخه برادر من! عزیز من ! اول سوال بپرسید که این افراد چه نسبتی با من دارند و برای چه همراه من هستند بعد افراد را مورد اتهام قرار دهید!»

بدون معطلی گفت: «چه فرقی می کنه» معلوم نبود از کجا من را تعقیب می‌کرده تا با وجود پنج و شش متر فاصله در بازار شلوغ رضا متوجه شده این افراد همراه من هستند!

گفتم: « برادر من! این افراد، دخترانی هستند که چند نفرشان اولین بارشان هست چادر می‌پوشند حتی بعضی خانواده‌های ان‌ها هم مخالف حجاب هستند حالا من با زبان محبت تا این اندازه وضعیت پوششان را کامل کرده‌ام چرا عجولانه قضاوت می‌کنید و مردم را با این روش از دین فراری می‌دهید؟»

به یاد حرف‌های مرحوم آیت الله مختاری (ره) افتادم که نقل می‌کرد: «در محضر حضرت آیت العظمی مرعشی نجفی(ره) بودیم . مردی لات و گردن کلفت مدتی بود حسابی دور آقا می‌چرخید و خودش را به آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)نسبت می‌داد. به طوری که همه فهمیده بودن این مرد لات، مرید آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)است . یک روز که برای وضو به وضوخانه رفته بودم، با کمال تعجب دیدم این مرد لات وضو می‌گیرد، وقتی به اطرافش نگاه می‌کند می‌بیند کسی نیست، مس پا را روی کفش می‌کشد و حوصله‌ی کفش در آوردن ندارد! خدمت حضرت ایت العظمی مرعشی نجف(ره) رسیدم و با نارحتی تمام گفتم: آقا این مرد لاتی که همه مردم خبر دارند مرید شما شده، این‌گونه وضو می‌گیرد، اگر کسی بببند برای شما زشت است! حضرت ایت العظمی مرعشی نجفی(ره) لبخندی زد و گفت اقای مختاری! می‌دانم این‌گونه وضو می‌گیرد! اما من با محبت نماز خوانش کردم اگر تو راست می‌گویی با محبت کفشش را از پایش بیرون آور. فقط مواظب باش از نماز فراریش ندهی!»

منبع: خاطرات حجت‌الاسلام مسلم داوود نژاد
 


چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 23:38 ::  نويسنده : محمدعلی

راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

گناهان یک روز او عبارت بودند از:

•  سجده نماز ظهر طولانی نبود.
•  زیاد خندیدم.
•  هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... !



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 23:36 ::  نويسنده : محمدعلی

 بهلول دزدخود را در قبرستان مى جوید

 آورده اند که شبى دزدى به خانه بهلول زد و هستى او را به سرقت برد ناگاه دیدند بهلول عصاى خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست از او پرسیدند اینجا چرا نشسته اى؟ گفت: خانه ام را دزد زده است. دنبال او مى گردم و منتظرم تا بیاید چون مى دانم که آخرش دزد خانه مرا اینجا مى آورند.

نشسته ام جلو او را بگیرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه کنم گفتند آخر او چیزى همراه خود به قبرستان نمى آورد که تو از او بگیرى پرسید پس اموالى که دزدیده چه مى کند؟ گفتند زنده ها تمامى آنها را از او مى گیرند بهلول گفت آه مردم شهرى که دزدها را لخت مى کنند من چگونه در میان آنها بیایم و زندگى نمایم.
در این اثنا جنازه اى را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخواست و با عصا جلو آمده و گفت دزد خود را پیدا کردم به او گفتند آهسته که این جنازه حاج آقاى ---- است که مى آورند گفت مى دانم دزد روز من همین شخص است و همین جا مى نشینم تا اینکه دزد شبم را نیز بیاورند زیرا قبرستان بهترین دروازه هاى دزد بگیر است پرسیدند چه طور این شخص ثروتمند دزد روز توست؟ براى اینکه زکات مال ما فقرا است و این شخص چون زکات مال خود را نداده است پس یک عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزدیده است.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : محمدعلی